آیدلِ مورد علاقه من🐇🌸 [19]
__________________________________________________
از حموم بیرون اومد و لباس هاش رو پوشید(اسلاید ۲)
و موهاشو بست(اینم مال اسلاید ۲)
ساکش رو چک کرد که مطمئن بشه همه وسایل رو برداشته
..
برای آخرین بار به خوابگاه نگاه کرد و بعد سوار تاکسی شد.
..
به میساکی زنگ زد که خبر اینکه دیگه خوابگاه نمیاد رو بهش توضیح بده . . . .
یوکی:
سلام
خوبی؟
منم خوبم
میگم من دیگه خوابگاه نمیام!
میشه بعدا توضیح بدم؟ الان نمیتونم
مرسی که درک میکنی
وات؟؟؟؟؟مدرسه 4 روز دیگه شروع میشه؟
فردا میای؟
میخوای باهم بریم بیرون ؟
باشه پس تو کافه میبینمت
آدرس کافه بفرست
خدافظ
..
..
..
وارد خوابگاه شد که هیچکدوم از اعضا رو ندید. . . . . .
کمی جلوتر رفت که یه تیکه کاغذ روی زمین دید
《بیا اتاق کنار آشپزخونه》
با تعجب به کاغذ نگاه کرد
و با فکر اینکه یه شوخیه به سمت اتاق رفت
وارد اتاق شد
با چیزی که دید خشکش زد
(اسلاید 3 = اتاق)
یوکی:وااااااو چه کیوتهههههههههه
که یه دفعه یکی روی شونش زد
با وحشت به عقب نگاه کرد که اعضا رو دید
نفس راحتی کشید
تا خواست حرفی بزنه اعضا همزمان گفتن:
سووووپپپپررراااااییییییززززززز
و همه زدن زیر خنده(:
یوکی به سمتشون برگشت و با لبخند گفت:
نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم خیلیییی ممنونم ولی واقعا نیاز نبود این همه زحمت بکشید . . . . . .
جین:فکر جونگکوک و یونگی بود گفتن بعد از اینکه نجاتمون دادی این یه جورایی هم تشکر باشه هم اتاق جدیدت
یوکی به سمت یونکوک(شیپ نیست مخففه🤌🏻)برگشت
یوکی:واقعا ممنونم 😊
جونگکوک با خجالت دستی پشت گردنش کشید و گفت:
خواهش میکنم؟😄
یونگی:قابلی نداشت😉
نامجون:خب بهتره بری وسایلت رو بچینی و لباس هات رو عوض کنی . . . . . . .
یوکی:باشه حتما
. .
. .
. .
_فرداصبح_
یوکی از اتاق بیرون اومد که اعضا رو توی آشپزخونه سر میز دید . . . .
(لباسش اسلاید 2)
یوکی:من میرم بیرون با دوستم قرار دارم
و بعد با عجله اعضا رو ترک کرد و بیرون دویید
_کافه_
وارد کافه شد که میساکی رو دید که روی یکی از صندلی ها نشسته و قهوه میخوره
با لبخند رفت و روی صندلی کنارش رفت
یوکی:سلام🙂
میساکی:سلااااااامم جیییگررررممممم یااااادییی از مامان نمیکنی
یوکی:یا اذیتم نکن دیگه . . . . .
میساکی:باشه . . وای اگه بدونی تو این مدت چی شد
اول بگم رفتم کنسرت اکسووو که الان تو کونم عروسیه بخاطرش دوم من قرار میزارم
یوکی:واو ...کی باهاش آشنا شدی؟
میساکی:تو کنسرت اکسو
یوکی:بکهیون؟؟ 😳😳
میساکی:ودف بکهیون کجا بود بابا اکسواله
یوکی:آها
میساکی:تو چه خبر
یوکی:خبر که زیاده ولی الان آماده توضیح دادن نیستم میشه بعدا؟
میساکی:باشه حتما(:
میساکی:راستی گفتم 4 روز دیگه مدرسه شروع میشه؟
یوکی:آره گفتی . . . .
میساکی:و قراره یه اردو داشته باشیم به روستای باک چون هانوک
...
...
از حموم بیرون اومد و لباس هاش رو پوشید(اسلاید ۲)
و موهاشو بست(اینم مال اسلاید ۲)
ساکش رو چک کرد که مطمئن بشه همه وسایل رو برداشته
..
برای آخرین بار به خوابگاه نگاه کرد و بعد سوار تاکسی شد.
..
به میساکی زنگ زد که خبر اینکه دیگه خوابگاه نمیاد رو بهش توضیح بده . . . .
یوکی:
سلام
خوبی؟
منم خوبم
میگم من دیگه خوابگاه نمیام!
میشه بعدا توضیح بدم؟ الان نمیتونم
مرسی که درک میکنی
وات؟؟؟؟؟مدرسه 4 روز دیگه شروع میشه؟
فردا میای؟
میخوای باهم بریم بیرون ؟
باشه پس تو کافه میبینمت
آدرس کافه بفرست
خدافظ
..
..
..
وارد خوابگاه شد که هیچکدوم از اعضا رو ندید. . . . . .
کمی جلوتر رفت که یه تیکه کاغذ روی زمین دید
《بیا اتاق کنار آشپزخونه》
با تعجب به کاغذ نگاه کرد
و با فکر اینکه یه شوخیه به سمت اتاق رفت
وارد اتاق شد
با چیزی که دید خشکش زد
(اسلاید 3 = اتاق)
یوکی:وااااااو چه کیوتهههههههههه
که یه دفعه یکی روی شونش زد
با وحشت به عقب نگاه کرد که اعضا رو دید
نفس راحتی کشید
تا خواست حرفی بزنه اعضا همزمان گفتن:
سووووپپپپررراااااییییییززززززز
و همه زدن زیر خنده(:
یوکی به سمتشون برگشت و با لبخند گفت:
نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم خیلیییی ممنونم ولی واقعا نیاز نبود این همه زحمت بکشید . . . . . .
جین:فکر جونگکوک و یونگی بود گفتن بعد از اینکه نجاتمون دادی این یه جورایی هم تشکر باشه هم اتاق جدیدت
یوکی به سمت یونکوک(شیپ نیست مخففه🤌🏻)برگشت
یوکی:واقعا ممنونم 😊
جونگکوک با خجالت دستی پشت گردنش کشید و گفت:
خواهش میکنم؟😄
یونگی:قابلی نداشت😉
نامجون:خب بهتره بری وسایلت رو بچینی و لباس هات رو عوض کنی . . . . . . .
یوکی:باشه حتما
. .
. .
. .
_فرداصبح_
یوکی از اتاق بیرون اومد که اعضا رو توی آشپزخونه سر میز دید . . . .
(لباسش اسلاید 2)
یوکی:من میرم بیرون با دوستم قرار دارم
و بعد با عجله اعضا رو ترک کرد و بیرون دویید
_کافه_
وارد کافه شد که میساکی رو دید که روی یکی از صندلی ها نشسته و قهوه میخوره
با لبخند رفت و روی صندلی کنارش رفت
یوکی:سلام🙂
میساکی:سلااااااامم جیییگررررممممم یااااادییی از مامان نمیکنی
یوکی:یا اذیتم نکن دیگه . . . . .
میساکی:باشه . . وای اگه بدونی تو این مدت چی شد
اول بگم رفتم کنسرت اکسووو که الان تو کونم عروسیه بخاطرش دوم من قرار میزارم
یوکی:واو ...کی باهاش آشنا شدی؟
میساکی:تو کنسرت اکسو
یوکی:بکهیون؟؟ 😳😳
میساکی:ودف بکهیون کجا بود بابا اکسواله
یوکی:آها
میساکی:تو چه خبر
یوکی:خبر که زیاده ولی الان آماده توضیح دادن نیستم میشه بعدا؟
میساکی:باشه حتما(:
میساکی:راستی گفتم 4 روز دیگه مدرسه شروع میشه؟
یوکی:آره گفتی . . . .
میساکی:و قراره یه اردو داشته باشیم به روستای باک چون هانوک
...
...
۶.۴k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.